قسمت سوم خاطرات شهید «تقی فدائی‌اسلام»
سه‌شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۴۴
همسر شهید «تقی فدائی‌اسلام» نقل می‌کند: «برادر شوهرم گفت: بلند شو یک کم بخواب تا بهتر بشی. خوابیدم و ملحفه را کشیدم روی سرم. دو سه نفر مرا بردند سر قبری. روی سنگ قبر نوشته بود: «شهید گمنام» خانمی با چادر مشکی، کنار مزار آن شهید نشسته بود. بعد آن خواب، آرام بودم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید تقی فدائی‌‌اسلام» هفتم دی‌ماه ۱۳۲۱ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش کریم و مادرش بی‌بی‌خانم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. راننده اداره کشاورزی بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم مهرماه ۱۳۵۹ در منطقه دارخوین به اسارت نیروهای بعثی درآمد و بیست و ششم مرداد ۱۳۶۹ در اسارت به شهادت رسید. تاکنون اثری از وی به دست نیامده است. نمای قبرش در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) زادگاهش است.

 رویای شهید گمنام به انتظارم پایان داد

این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

با این شیوه ما باهاشون رفت و آمد نمی‌کنیم

مهمان‌ها رفتند. چادرم را روی جالباسی آویزان کردم و گفتم: «تقی! چرا این حرف رو زدی؟» خونسرد پرسید: «کدوم حرف؟ دعوا نداشتم. اونا یک کم نظرشون با ما فرق داره. خواستم با خنده و شوخی بیان توی راه.»

با ناراحتی گفتم: «منظورم حرف آخری بود.» خندید و گفت: «اون که به شوخی خواستم برن بیرون؟ این طوری حساب دستشون می‌یاد که اگه شیوه قبلی رو داشته باشن، ما دوست نداریم باهاشون رفت و آمد کنیم.»

بیشتر بخوانید: ثواب کارِت کم می‌شه!

اگه نیومدم در مجلس من زینب‌وار باش

دو تا عکس برداشت و شناسنامه را گذاشت داخل جیبش. گفت: «هستم یا نیستم مواظب بچه‌ها باش. درست و حسابی حجاب بگیر.»

رفت توی هال. بچه‌ها را بوسید. پرسیدم: «مگه کجا می‌خوای بری؟» گفت: «چند روز کار دارم و می‌آم. اگه نیومدم در مجلس من زینب‌وار باش.»

با مادرش خداحافظی کرد. داشت کفش می‌پوشید که رفتم چادر بگیرم، وقتی آمدم نبود.

بیشتر بخوانید: نمای قبرش تسلای دلمان شد

 رویای شهید گمنام به انتظارم پایان داد

کفش‌هایم را درآوردم و جلوتر از همه آمدم داخل خانه. یک گوشه نشستم. پسر بزرگم روبرویم نشست. بقیه آمدند. برادر شوهرم گفت: «بلند شو یک کم بخواب تا بهتر بشی.» پسر کوچکم من را به اتاق دیگری برد. برایم بالشی گذاشت. با بغض گفتم: «چرا مراسم نامزدی داداشت این طور نبود؟ چرا بابات نبود؟ تقی کجاست؟»

خوابیدم و ملحفه را کشیدم روی سرم. نمی‌خواستم ریختن اشک‌هایم، او را بیشتر ناراحت کند. خوابم برد. دو سه نفر مرا بردند سر قبری. روی سنگ قبر نوشته بود: «شهید گمنام» خانمی با چادر مشکی، کنار مزار آن شهید نشسته بود. بعد آن خواب، آرام بودم. زیر لب گفتم: «تقی شهید شده. باید از امانت‌های او بیشتر مراقبت کنم.»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده